تنهاترین تنها منم....
من ماهی خسته از آبم . . .
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین
تن می دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است . . .
پس روزهایمان همین قدر بود؟
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم،
افتادیم . . .
از جهانیان پرسیدند نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟
و كسی جوابی نداد... چون در آفریقا كسی نمی دانست غذا یعنی چه؟ در آسیا كسی نمی دانست نظر یعنی چه؟ در اروپای شرقی كسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟ در اروپای غربی كسی نمی دانست كمبود یعنی چه؟ و در آمریكا كسی نمی دانست سایر كشورها یعنی... چه؟
زندگی خیلی عجیبه چون تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه / تانخوای بری کسی نمیگه بمون/تا نری کسی قدر تو نمی دونه/وتا نمیری کسی نمی بخشدت...
حرفی به ارزش یک لیوان آب خنک
به دست دلی نمی رسد!
باید برگردیم!
باید به جایی برگردیم که رنگ دامنه هایش
تسکین بخش اندوه بی پایانمان باشد...
کودکی ها به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید:
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت:
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود...
(حسین پناهی)
من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!
سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
(حسین پناهی)
Power By:
LoxBlog.Com |